محل تبلیغات شما
صد ها سال پیش مردی زندگی میکرد او از خدا و شیطان ناراحت شد بنابراین به خدا گفت من نه راه تورا میروم نه راه شیطان را تنها راه خودم را میروم شیطان و خدا با یکدیگر متحد شدند تا او را از این تصمیم باز دارند اما هر دوی آنان هر بار شکست میخوردند آن مرد بیشتر وقت ها در سکوت بود مردم اهالی شهر او را به عنوان یک مرد افسرده میشناختند اما خودش اینگونه فکر نمیکرد و فکر میکرد خوشبخترین انسان است حتی با اینکه یک زندگی بسیار معمولی داشت شبی با صدای بلند وارد کوچه شد و

نویسنده ایلین بزرگانی

نوشته کوتاه از خدا

داستان کوتاه(صدای نور)

خدا ,راه ,شیطان ,صدای ,فکر ,یک ,نه راه ,او را ,مرد افسرده ,افسرده میشناختند ,یک مرد

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

انگار من هستم آنروز که می آیی... بنی کعب الرویتع الحسن